مردی را علت قولنج افتاد، تمام شب از خدای درخواست که بادی از وی جدا شود. چون سحر رسید، ناامید گشت و دست از زندگی شسته، تشهد میکرد و میگفت بار خدایا بهشت نصیبم فرمای!
یکی از حاضران گفت ای نادان از آغاز شب تا این زمان التماس بادی داشتی، پذیرفته نیامد! چگونه تقاضای بهشتی که وسعت آن به اندازه آسمانها و زمین است از تو مستجاب گردد؟
رنجوری را گفتند: دلت چه می خواهد؟ گفت: «آنکه دلم چیزی نخواهد»
می دونین، وقتی رنجور باشین، این جمله خوب به دلتون می شینه! چرا؟ چون اگه محبت و علاقه نسبت به چیزی که از اون رنجیده خاطر شدید در دل شما نبود که رنجیده نمی شدید. این حس عدم تعلق داشتن به چیزهای مختلف، می تونه اثرات بسیار خوبی داشته باشه. اینکه انسان دلش بسته به چیزی نباشه به آدم فراغ بال می ده، شنیدید که می گن تا جوونی از جونیت استفاده کن که بعدا گیر میوفتی! هر چی تعلقات بیشتر باشه و هر چی دل، چیزهای بیشتری رو طلب کنه دوری از اونا براش سخت تره. واسه همین این جمله خیلی به دل می شینه و منطقی به نظر می رسه.
اما به نظر شما این خواسته انسان رنجور ما امکان تحقق و یا ارزش تحقق داره؟!! یعنی ارزش داره واسه اینکه من یه روزی رنجور نشم دل به چیزی نبندم؟ و یا اصلا امکان داره که دل به چیزی نبست؟ اگر قراره دل به چیزی بسته نشه، اصلا چرا اون چیز و چرا مکانیسم دلبستگی وجود داره؟ چرا این نیاز درون انسان قرار داده شده؟ ایا اینجا هم این شعار معروف مصداق داره که «پیشگیری بهتر از درمان است»؟
پس شاخههای یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند
شادم تصور میکنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند
برعکس میگردم طواف خانهات را
دیوانهها آدم به آدم فرق دارند
من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن
پروانههای مرده با هم فرق دارند
فاضل نظری
دل بی قرار را گو که چو مستقر نداری؛
سوی مستقر اصلی، ز چه رو سفر نداری؟!
به دم خوش سحرگه، همه خلق زنده گردد
تو چگونه دلستانی که دم سحر نداری؟!
تو چگونه گلستانی که گلی ز تو نروید؟
تو چگونه باغ و راغی که یکی شجر نداری؟
تو دلا! چنان شدستی ز خرابی و ز مستی
سخن پدر نگویی، هوس پسر نداری!
به مثال آفتابی! نروی مگر که تنها
به مثال ماه شب رو، خدم و حشم نداری
تو درین سرا چو مرغی، چون هوات آرزو شد
بپری ز راه روزن، هله گیر در نداری
و اگر گرفته جانی که نه روزنست و نی در
چو عرق ز تن برون رو، که جزین گذر نداری
تو چو جعد موی داری، چه غم ار کُلَه بیفتد؟
تو چو کوه پای داری، چه غم ار کمر نداری؟
چو فرشتگان گردون به تو تشنه اند و عاشق
رسدت ز نازنینی، که سر بشر نداری
نظرت ز چیست روشن، اگر ان نظر ندیدی؟
رخ تو ز چیست تابان، اگر آن گهر نداری؟
تو بگو مر آن تُرُِش را تُرُِِشی ببر از اینجا
ور از آن شراب خوردی، ز چه رو طرب نداری؟
وگر از درونه مستی، و به قاصدی تُرُش رو
بدر اندر آب و آتش، که دگر خطر نداری
بدهد خدا به دریا، خبری که رام او شو
بنهد خبر در آتش، که درو اثر نداری
دیوان شمس- مولانا جلال الدین
Human beings, who are almost unique in having the ability to learn from the experience of others, are also remarkable for their apparent disinclination to do so
Douglas Adams