به گرد دل همیگردی، چه خواهی کرد؟ می دانم!
چه خواهی کرد؟ دل را خون، رخ را زرد؛ می دانم!
| یکی بازی برآوردی، که رخت دل همه بردی
| چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد؟ می دانم | !
به یک غمزه جگر خستی، پس آتش در او بستی | |
بخواهی پخت، می بینم! بخواهی خورد، می دانم! |
به حق اشک گرم من، به حق آه سرد من | |
که گرمم پرس چون بینی، که گرم از سرد می دانم! |
مرا دل سوزد و سینه تو را دامن، ولی فرق است | |
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم |
به دل گویم که چون مردان صبوری کن؛ دلم گوید | |
نه مردم نی زن! ار از غم ز زن تا مرد می دانم |
دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی، نمیگفتی؟ | |
که از مردی برآوردن ز دریا گرد می دانم |
جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می بازد | |
چو ترسا، جفت گویم گر ز جفت و فرد می دانم |
چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی | |
بگویم مات غم باشم اگر این نرد می دانم
دیوان شمس- مولانا جلال الدین محمد بلخی |